دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
جوان که بودم از حدود 16 سالگی عشق و علاقه به دروس الهی و معنوی و دینی راهم را بسوی حوزه برد؛
گاهی اساتید بزرگوار و عالم و معروفی داشتیم که مهمترین فعالیتهای اجتماعیشان تدریس و نماز جماعت و منبری در مناسبتها بود؛
هرگاه مجالی برای صحبت و پرسش و پاسخی میشد مثل همیشه با کلی سوال و شبهه زبان کلاس میشدم و از گوشه گیری اجتماعی این بزرگواران انتقاد میکردم؛
ولی هیچگاه پاسخی نشنیدم پاسخ قانع کننده نه از خودشان و نه دیگران، انگار که همه مایل بودند درسکوتی معنا دار پاسخم را بدهند، شاید هم در دل میگفتند دنیا خودش جوابت را خواهد داد.
حال سالها گذشته و در آستانه میانسالی نشستم نه عالم شدم و نه بزرگوار و نه فقیه و نه هیچ چیز دیگر؛
هر روز صبح که میشود روح نیمه جانم را خرکش میکنم و وارد جامعه میشوم، جامعه ای که دیگر انگیزه و دل و دماغی برای بودن درونش ندارم؛
جامعه ای که دیگر هیچ انگیزه ای حتی تکلیفی نمیتواند مرا قانع برای حضور کند و اگر نبود نیاز مادی حتما کناره میگرفتم و عطایش را به لقایش می بخشیدم و آن را واگذار میکردم به آنان که با وجود چندین شغل هنوز در اضطراب از دست دادن موقعیت شغلی جدید آرام ندارند؛
نه عالم شدم و نه استاد ولی جواب کناره گیری و گوشه گیری تمام علما و صاحبان فضیلت را فهمیدم؛
فهمیدم که یا باید از جنس دیگران بود یا باید ازشون کناره گرفت و اگر راه سوم را پیش گرفتی یعنی از جنسشان نباشی و کنارشان باشی جز زجر هیچ نسیبی نداری.
یعنی نمیشه مثل پیامبر بود؟ نمیشه مثل ائمه بود و در میان همین جماعت بود و زجرها رو یه جوری تحمل کرد؟
نه نمیشه
چون نمیشه مثل پیامبر و ائمه بود
پس نمیشه