چقدر دوست دارم بشینم روبرویت، چشمهایم را ببندم و تو برای بگویی، بگویی و بگویی
از درونم، از آنچه بر من میگذرد، از آنچه پیش می آید، از بایدها و نبایدها و...
خوب میدانی که چقدر حسرت نبودنت را خوردم
خوب میدانی که نبودنت با من چه ها که نکرد
...
و آخر نمیدانم که تو سهم من در این دنیای دون هستی یا نه
کاش بودی
کاش بودی
که مثل همیشه سخت به تو نیازمندم
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
جوان که بودم از حدود 16 سالگی عشق و علاقه به دروس الهی و معنوی و دینی راهم را بسوی حوزه برد؛
گاهی اساتید بزرگوار و عالم و معروفی داشتیم که مهمترین فعالیتهای اجتماعیشان تدریس و نماز جماعت و منبری در مناسبتها بود؛
هرگاه مجالی برای صحبت و پرسش و پاسخی میشد مثل همیشه با کلی سوال و شبهه زبان کلاس میشدم و از گوشه گیری اجتماعی این بزرگواران انتقاد میکردم؛
ولی هیچگاه پاسخی نشنیدم پاسخ قانع کننده نه از خودشان و نه دیگران، انگار که همه مایل بودند درسکوتی معنا دار پاسخم را بدهند، شاید هم در دل میگفتند دنیا خودش جوابت را خواهد داد.
حال سالها گذشته و در آستانه میانسالی نشستم نه عالم شدم و نه بزرگوار و نه فقیه و نه هیچ چیز دیگر؛
هر روز صبح که میشود روح نیمه جانم را خرکش میکنم و وارد جامعه میشوم، جامعه ای که دیگر انگیزه و دل و دماغی برای بودن درونش ندارم؛
جامعه ای که دیگر هیچ انگیزه ای حتی تکلیفی نمیتواند مرا قانع برای حضور کند و اگر نبود نیاز مادی حتما کناره میگرفتم و عطایش را به لقایش می بخشیدم و آن را واگذار میکردم به آنان که با وجود چندین شغل هنوز در اضطراب از دست دادن موقعیت شغلی جدید آرام ندارند؛
نه عالم شدم و نه استاد ولی جواب کناره گیری و گوشه گیری تمام علما و صاحبان فضیلت را فهمیدم؛
فهمیدم که یا باید از جنس دیگران بود یا باید ازشون کناره گرفت و اگر راه سوم را پیش گرفتی یعنی از جنسشان نباشی و کنارشان باشی جز زجر هیچ نسیبی نداری.
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش | بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش | |
از بس که دست میگزم و آه میکشم | آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش | |
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود | گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش | |
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو | بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش | |
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد | بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش | |
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون | آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش | |
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام | جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش |
دهه اول محرم هم تمام شد، مثل هرسال؛
تاسوعا و عاشورا هم گذشت، مثل هر سال؛
باز من ماندم و دنیایم؛
من ماندم و آدمهای دور و برم؛
احساس میکنم بیشتر از گذشته ناسازگار شدم؛
جدی توی دنیایی که برایت لذت و جذابیتی ندارد و با آدمهایش نمی سازی، چطور میشه بگذراند؟
میدانم درونم اتفاقهای خوبی نمی افتد، یک سوء ظن مرموز زجرم میدهد؛
آدمها برایم حدوسط ندارند یا سفید یا سیاه؛
گذشت برایم سخت شده؛
صبرم بسیار کم شده؛
میدانم که نیاز به یک انقلاب دارم ولی با روحی مجروح چطور می شود جنگید و انقلاب کرد؟
شمسم کجاست؟
کاش دستی بگیرد...