دهه اول محرم هم تمام شد، مثل هرسال؛
تاسوعا و عاشورا هم گذشت، مثل هر سال؛
باز من ماندم و دنیایم؛
من ماندم و آدمهای دور و برم؛
احساس میکنم بیشتر از گذشته ناسازگار شدم؛
جدی توی دنیایی که برایت لذت و جذابیتی ندارد و با آدمهایش نمی سازی، چطور میشه بگذراند؟
میدانم درونم اتفاقهای خوبی نمی افتد، یک سوء ظن مرموز زجرم میدهد؛
آدمها برایم حدوسط ندارند یا سفید یا سیاه؛
گذشت برایم سخت شده؛
صبرم بسیار کم شده؛
میدانم که نیاز به یک انقلاب دارم ولی با روحی مجروح چطور می شود جنگید و انقلاب کرد؟
شمسم کجاست؟
کاش دستی بگیرد...
سلام
دوست من وب زیبایی داری.
میشه سری به وبم بزنی ونظرت رو درباره ی وبم بگی.
ممنون
میشم
موفق باشی.
می گویند زمان حلال دردهاست...
می گذرد
و دردها را کمرنگ می کند
و بعد می بخشی؛
و تو هم میگذری
و لی ردپایش هیچ وقت از روی روحت نمی گذرد! همیشه هست... و همیشه یک چیزکی ته قلبت، درد می کند
من این حال رو خوب درک میکنم
هرچند شاید جنس ظاهری حال یکی باشد و باطنش جور دیگر
اما این حال برام خیلی اشناست
من صبری، بی حوصلگی
فقط خوبه که ادم خیلی دور و برم نیست
اصلا خوبیش به همینه
اما فکر اینکه چطور بودم اگه ادم ها نزدیکم بودند خیلی وحشتناک میشه